روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را