او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟