تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟