غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد