ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم