ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت