تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت