فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!