نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی