پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را