مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت