غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست