مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن