سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی