خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی