شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دریای رحمت

چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار

در کام منجنیق گذارد خلیل را
دامن زند بر آتش نمرود نابه‌کار..

انگشتری ز دست سلیمان برون کند
بر مسند فرشته دهد دیو را قرار..

در چاه سرنگون فکند ماه مصر را
یعقوب را سفید کند چشم انتظار..

لعل حسین را کند از مهر، خشک لب
تیغ یزید را کند از کینه، آبدار..

حلقی که بوسه گاه رسول خدای بود
شد جوی خون ز بوسۀ شمشیر آبدار..

از زخم تیر بر بدن نازنین او
صد روزن از بهشت برین گشت آشکار

لعل لبی که بوسه‌گه جبرئیل بود
بی‌آب شد ز سنگدلی‌های روزگار..

رنگین به خون شده‌ست ز بی‌رویی سپهر
رویی که می‌گذاشت بر او مصطفی عذار..

بی‌خانمان شدند همه طائران قدس
در خاک و خون فتاد چو آن نخل پایدار..

آن روز می‌گسیخت تزلزل، رگ زمین
لنگر نمی‌فکند اگر حلم کردگار..

گردون عیار سنگدلی‌های خود گرفت
روزی که این مصیبت عظمی شد آشکار..

نتوان سپهر را به سرانگشت برگرفت
چون نیزه برگرفت سر آن بزرگوار؟!

تا امتحان واقعۀ کربلا نکرد
ظاهر نشد به خلق جهان حلم کردگار

روزی که خاک جسم تو را در بغل گرفت
چون چرخِ سخت‌روی نیفتاد از مدار؟

تا آفتاب او به لب بام بوسه زد
خون شفق ز دیدۀ گردون شد آشکار..

در ماتم تو، چرخ به سر کاه ریخته ست
این نیست کهکشان که ز گردون شد آشکار!..

در ماتم تو کعبه اگر سنگ داغ نیست
بهر چه کرده است سیه‌پوشی اختیار؟...

داغ مصیبت تو بُوَد بر جبین او
هر لاله‌ای که سر زند از تیغ کوهسار

خورشید می‌کشد نفس سرد هر سحر
تا سایه برگرفتی از این نیل‌گون حصار

گر سنگ را به گریه نیارد عزای تو
این چشمه‌ها چگونه روان شد ز کوهسار؟

خضر و مسیح را به نفس زنده می‌کنند
آن‌ها که در رکاب تو کردند جان نثار..

هر قطره‌اش محرک دریای رحمت است
چشمی که در مصیبت او گردد اشک‌بار..

بنگر که اشک ماتمیان حسین را
عرش التماس می‌کند از بهر گوشوار

دل‌سرد شد ز پرورش مهر،‌ آسمان
تا قبۀ مبارک او گشت آشکار

چون خاک کربلا نشود سجده‌گاه عرش؟
خونی که ریخته‌ست در آن خاک مشک‌بار..

جنت بغل گشاده درآید به مرقدش
آن را که خواب مرگ بگیرد در این دیار..

در حشر بی‌حساب به فردوس می‌رود
دستی که کرد سُبحۀ آن خاک را شمار..

قندیل کعبه را به صنم‌خانه داده است
هرکس که جز ولای تو کرده‌ست اختیار..

اکنون که پایتخت اجابت مقام توست
از روی اعتقاد دو دست دعا برآر

تا آفتاب، انجمن‌افروزِ مشرق است
تا برجِ این بلندحصار است هشت و چار،

روی موافقان تو روشن چو صبح عید
روز مخالفان چو شب کور باد تار

آن‌کس که آب بر جگر تشنۀ تو بست
یارب! به لعنت ابدی بار سنگسار!