هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی