میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی