تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ