حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید