شور بهپا میکند، خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا، در خود هر صبح و شام
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو