ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود