روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود