ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم