سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را