کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات