سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات