ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده