روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست