این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین