کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت