مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود