رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت