و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید