مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست