کعبۀ دل

گه احرام، روز عید قربان
سخن می‌گفت با خود کعبه، زین‌سان

که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پردۀ بزم وصالم

مرا دست خلیل اللَّه برافراشت
خداوندم عزیز و نام‌ور داشت

نباشد هیچ اندر خطۀ خاک
مکانی همچو من، فرخنده و پاک

چو بزم من، بساط روشنی نیست
چو ملک من، سرای ایمنی نیست...

مقدس همتی، کاین بارگه ساخت
مبارک نیَّتی، کاین کار پرداخت

در این درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بی‌گاه

«أنا الحق» می‌زنند این‌جا در و بام
ستایش می‌کنند اجسام و اَجْرام

در اینجا عرشیان تسبیح‌خوان‌اند
سخن‌گویان معنی، بی‌زبان‌اند...

در این‌جا رخصت تیغ‌آختن نیست
کسی را دست بر کس تاختن نیست

نه دام است اندر این جانب نه صیاد
شکار آسوده است و طائر آزاد

خوش آن استاد کاین آب و گل آمیخت
خوش آن معمار کاین طرح نکو ریخت...

مرا زین حال بس نام‌آوری‌هاست
به گردون بلندم برتری‌هاست

بدو خندید «دل» آهسته، کای دوست
ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست

چنان رانی سخن، زین تودۀ گِل
که گویی فارغی از کعبۀ دل

تو را چیزی برون از آب و گل نیست
مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست

تو را گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حیِّ داور

تو را گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

تو را گر گوهر و گنجینه دادند
مرا آرامگاه از سینه دادند

تو را در عیدها بوسند درگاه
مرا باز است در، هرگاه و بی‌گاه

تو را گر بنده‌ای بنهاد بنیاد
مرا معمار هستی، کرد آباد...

تو جسم تیره‌ای، ما تاب‌ناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم

تو را گر مروه‌ای هست و صفایی
مرا هم هست تدبیری و رایی

در این‌جا نیست شمعی جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهرۀ اوست

تو را گر دوست دارند اختر و ماه
مرا یارند عشق و حسرت و آه

تو را گر غرق در پیرایه کردند
مرا با عقل و جان، همسایه کردند

در این عزلت‌گه شوق، آشناهاست
در این گم‌گشته کشتی، ناخداهاست...

کسی کاو کعبۀ دل پاک دارد
کجا زآلودگی‌ها باک دارد؟

چه محرابی‌ست از دل با صفاتر
چه قندیلی‌ست از جان روشناتر...

خوش آن‌کس، کز سر صدق و نیازی
کند در سجدگاه دل، نمازی...