او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟