سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی