کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی