او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم