ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده