چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم