ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟