مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟