غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟