صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟