گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟