غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟