عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده