داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده